یاد بگیریم که یاد بگیریم

اگر بخواهیم آموخته شویم باید درباره خودمان و دیگران بنویسیم. برای نوشتن باید خوب ببینیم و بشنویم. نوشتن ما را به فکر کردن وامیدارد!

یاد بگیریم که یاد بگیریم

اگر بخواهیم آموخته شویم باید درباره خودمان و دیگران بنویسیم. برای نوشتن باید خوب ببینیم و بشنویم. نوشتن ما را به فکر کردن وامیدارد!

۱۵ مطلب با موضوع «طنز» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سووشون ۲

 ارباب که از ده رفت مردم ریختن زمین هاشو تقسیم کردن! زمینای بزرگ رسید به کدخدا و فامیلاش،  زمین کوچیکتر رسیدن به بقیه!  خوب با عقل جور درمیومد.  رعیت که نمی تونست از پس زمینای بزرگ برمیاد. نه آدم به قدر کافی داشت نه تراکتور. فکر کنم همه خوشحال بودن. البته از وقتی که ارباب رفت آخوند ممد هم حالش بد شده بود و از خونه بیرون نیومده بود. چند تا از اهالی هم که رفته بودن عیادت، زنش گفته بود آقا نمی تونه کسی رو ببینه. یه روز هم شنیدیم که آقا به اتفاق اهل و عیال رفته شهر برای درمان. دیگه هم ازشون خبری نشد. 


حالا فقط مردم یه مشکل داشتن؛ نماز جماعت. یه مدت مردم میومدن مسجد فردا میخوندن میرفتن. بعد دیدن نمیشه که؛ نماز جماعت از واجب واجباته. بعد از دایی من خواستن جلو وایسه جماعت برقرار شه. دایی هم هیچی نگفت. نه اینکه دایی خیلی آدم مذهبی باشه ها! نه فقط دایی کلا چون آدم کم حرفی بود و تو کارای مردم دخالتی نمی کرد همه روش اتفاق نظر داشتن. اما بعد یه مدت نمی دونم چی شد یه روز کدخدا که خیلی هم مسجد نمی اومد بعد نماز در گوش دایی چی پچ پچ کرد که دایی بلند شد بدون هیچ حرفی کفشاشو پوشید رفت. بعدش کدخدا به مردم اطلاع داد که از فردا یه آخوند میاد برای نماز جماعت. 


مردم آخوند جدید رو مثل کدخدا حاج آقا صدا میکردن! بعد از یه هفته ای ، حاج آقا گفت که براش رفت و اومد  سخته و شاید نتونه دیگه بیاد. کدخدا پیشنهاد کرد حاج آقا عجالتاً تو خونه ارباب ساکن بشه و مردم هم موافقت کردن. آخه هیچکس بعد از ارباب تو اونجا نمیشست. مردم ده میگفتن تو خونه غصبی نماز نمیفته!  خوب قضیه حاج آقا فرق میکرد. اون نمازش رو مسجد میخوند و مشکلی براش پیش نمیاد. حاج آقا هم مخالفتی با پیشنهاد نکرد. 


حالا سه چهار ماهی گذشته! هفته گذشته حاج آقا سر مبلغ پولی که بهش میدن قهر کرد و دیگه برا نماز جماعت نیومد. با بچهها کنار خونه ارباب وایسادیم. جواد که تنها کسی که ریشش کاملا سبز شده و سر همین هم بچه ها سید جواد صداش میکنن میگه " شنیدم که حاج آقا نمازاش رو پشت بوم میخونه که درست باشه! " جعفر که همیشه نیشش بازه میگه" شاید چند روزی از خدا مرخصی گرفته!" من  گفتم مگه نماز رو برا مردم میخونه که از اونا پول می خواد که یه کشیده خورد پس گردنم. سرم رو برگردوندم دیدم بابامه! 


تخم سگ چرا پشت سر حاج آقا غیبت میکنید. دیگه" نمازتون پشت سر حاج آقا درست نیست!"

#خرم بالایی 

  • خرم بالایی
  • ۰
  • ۰

در مقالات شمس به داستان های زیبایی بر می خوریم که بازگویی آنها خالی از لطف نیست.  یکی از آنها درباره شخصی  است که جواهرات زیادی دارد،  در کنار دریا نشسته و آنها را به  قایق سوارانی که از آنجا میگذرند عطا می کند. و از این کار بسی شادمان است. 


تعبیر داستان: مولانا در این داستان اشاره به افرادی دارد که گنجینه‌ای از آثار هنری (کتاب، موسیقی، فیلم و...)  دارند و در جریان تلگرام یا دیگر شبکه‌های اجتماعی آنها را میبخشند با شادمانی! چرا که زحمتی برای به دست آوردن! آنها نکشیده اند. 


#خرم بالایی 

  • خرم بالایی
  • ۰
  • ۰

شیخ ابونفیذ شاگردان خویش فرا بخواند در حالیکه سخت مضطرب به نظر میرسید. معلوم شد خوابی دیده است. صدایی شنیده که از او پرسیده است" ای شیخ خودت را محاسبه می کنی؟" شیخ از شاگردان درباره تعبیر خوابش پرسید.

یکی از شاگردان گفت از آنجا که شیخ عمر خود صرف راهنمایی و ارشاد خلق میکنند شاید در حق کسی اهمال شده باشد. دیگری گفت " محال است. ما سخنان گهربار شیخ را در همه  وبسایت ها، شبکه‌های اجتماعی و مجازی اعم از اینستاگرام و صفحه شخصی شیخ در فیسبوک به اشتراک گذاشته ایم".(*). یکی دیگر گفت" چوپانی را میشناسم که خارج از شهر است و دسترسی به دنیای مجازی که ندارد هیچ، تی وی و رادیو هم ندارد. شاید خواب شیخ اشاره به وی دارد!" جملگی تصمیم گرفتند که همان باشد و قرار شد شیخ به همراه شاگردان برای ارشاد چوپان به خارج شهر بروند.

شاگردان چوپان را در کوره راهی یافتند و با زحمت فراوان به نزد شیخ رهنمایی کشاندند. ایشان با همدیگر به اختلاط مشغول گشتند و شاگردان همگی مستمع. بعد از ساعتی چند، شیخ سر به آسمان بلند کرد و گفت "پروردگارا تو شاهد باش که من امروز برای اینکه بنده ای از بندگان ترا ارشاد کنم قیام کردم."

چوپان دهاتی خنده ی بلند کرد و گفت "واقعا چنین است که تو امروز این خلق را به بیراهه کشاندی تا مرا به راه بکشانی؟  حکما که تو عمر به بطالت گذرانده ای." 

شاگردان که چیزی ملتفت نشده بودند به همراه شیخ که اخم کرده بود به شهر بازگشتند. 

#خرم بالایی

  • خرم بالایی
  • ۰
  • ۰

اینکه خبر یه رسوایی بعد از پنج سال به اطلاع مردم برسه به اون اندازه ای که جوک پشت جوک برای اون درمیاد تعجب آور نیست. ولی دلیلش چی میتونه باشه؟ 

بعضی ها میگن دلیلش مربوط به روانشناسی میشه. یعنی اینکه هر وقت افراد فکر کنن قدرت حل مشکلی رو ندارن شروع به مسخره بازی و جوک کردن موضوع میکنن تا موضوع چنان بی اهمیت به نظر برسه که اعصاب و روانشون رو داغون نکنه! ولی بنده نظر دیگه ای دارم!

این جوکهایی که پس هر فاجعه و رسوایی میاد کار دست استکبار جهانی است. اونا میخوان کاری کنن ما از امر به معروف و نهی از منکر دست بکشیم! نامردا! 

#خرم بالایی 

  • خرم بالایی
  • ۰
  • ۰

چند وقت پیش رسانه‌های جمعی و شبکه های اجتماعی کشور جابلقا پر شد از خبر آلوده بودن آب های بطری شده یک شرکت نامدار آب معدنی.  گلاب به رویتان گویا آبشان وصل بوده به فاضلاب شهری( العهده مع الراوی شایعه ساز). 

باری اداره نظافت و سلامت ضمن تایید خبر در جعبه سیاه مصور اطلاع رسانی کرد که در شرکت مذکور مهر و موم شده است.  

شرکت مزکور اما زیر بار اتهام نرفت و در جعبه سیاه صدا دار اعلام کرد که آزمایشات معتبر این ادعا را تایید نمی کند.  

نکته جالب اینکه نه شرکت مزبور از اداره نظافت و سلامت شکایت کرد و نه اداره عدلیه ( مدعی العموم) پیگیر داستان شد.

بعد از گذشت چند ماه بطری های شرکت مذکور  در بازار با طرحی جدید عرضه شد و تبلیغات رو دیوارها  سبز شد. 

سوال: اگر به فرض آب شرکت مذکور آلوده بوده باشد و سلامت بعضی جابلقایی ها آسیب دیده باشد و بعدا این ثابت شود، افراد مذکور باید از شرکت مذکور شکایت و ادعای غرامت کنند یا اداره عدلیه؟ 

نگاه بدبینانه: آب از سرچشمه آلوده است.

نگاه سلبیه: چرا آب به آسیاب کشور جابلسا میریزید؟

نگاه جابلقایی: آقا ولش کن!  حال داری ها؟

ادای احترام به طنزپرداز عزیز ابوالفضل زرویی نصر آباد 

# خرم بالایی

  • خرم بالایی