ارباب که از ده رفت مردم ریختن زمین هاشو تقسیم کردن! زمینای بزرگ رسید به کدخدا و فامیلاش، زمین کوچیکتر رسیدن به بقیه! خوب با عقل جور درمیومد. رعیت که نمی تونست از پس زمینای بزرگ برمیاد. نه آدم به قدر کافی داشت نه تراکتور. فکر کنم همه خوشحال بودن. البته از وقتی که ارباب رفت آخوند ممد هم حالش بد شده بود و از خونه بیرون نیومده بود. چند تا از اهالی هم که رفته بودن عیادت، زنش گفته بود آقا نمی تونه کسی رو ببینه. یه روز هم شنیدیم که آقا به اتفاق اهل و عیال رفته شهر برای درمان. دیگه هم ازشون خبری نشد.
حالا فقط مردم یه مشکل داشتن؛ نماز جماعت. یه مدت مردم میومدن مسجد فردا میخوندن میرفتن. بعد دیدن نمیشه که؛ نماز جماعت از واجب واجباته. بعد از دایی من خواستن جلو وایسه جماعت برقرار شه. دایی هم هیچی نگفت. نه اینکه دایی خیلی آدم مذهبی باشه ها! نه فقط دایی کلا چون آدم کم حرفی بود و تو کارای مردم دخالتی نمی کرد همه روش اتفاق نظر داشتن. اما بعد یه مدت نمی دونم چی شد یه روز کدخدا که خیلی هم مسجد نمی اومد بعد نماز در گوش دایی چی پچ پچ کرد که دایی بلند شد بدون هیچ حرفی کفشاشو پوشید رفت. بعدش کدخدا به مردم اطلاع داد که از فردا یه آخوند میاد برای نماز جماعت.
مردم آخوند جدید رو مثل کدخدا حاج آقا صدا میکردن! بعد از یه هفته ای ، حاج آقا گفت که براش رفت و اومد سخته و شاید نتونه دیگه بیاد. کدخدا پیشنهاد کرد حاج آقا عجالتاً تو خونه ارباب ساکن بشه و مردم هم موافقت کردن. آخه هیچکس بعد از ارباب تو اونجا نمیشست. مردم ده میگفتن تو خونه غصبی نماز نمیفته! خوب قضیه حاج آقا فرق میکرد. اون نمازش رو مسجد میخوند و مشکلی براش پیش نمیاد. حاج آقا هم مخالفتی با پیشنهاد نکرد.
حالا سه چهار ماهی گذشته! هفته گذشته حاج آقا سر مبلغ پولی که بهش میدن قهر کرد و دیگه برا نماز جماعت نیومد. با بچهها کنار خونه ارباب وایسادیم. جواد که تنها کسی که ریشش کاملا سبز شده و سر همین هم بچه ها سید جواد صداش میکنن میگه " شنیدم که حاج آقا نمازاش رو پشت بوم میخونه که درست باشه! " جعفر که همیشه نیشش بازه میگه" شاید چند روزی از خدا مرخصی گرفته!" من گفتم مگه نماز رو برا مردم میخونه که از اونا پول می خواد که یه کشیده خورد پس گردنم. سرم رو برگردوندم دیدم بابامه!
تخم سگ چرا پشت سر حاج آقا غیبت میکنید. دیگه" نمازتون پشت سر حاج آقا درست نیست!"
#خرم بالایی