کوچکتر که بودیم کارتون زیاد می دیدیم. حالا بعضی وقتا بعضی اش رو تو ذهنم مرور که می کنم می بینم که چه چیزای مهمی رو می خواستن به ما بگن و ما عقلمون نمی کشیده. یکی از این کارتونا داستان دختری بود که گردبادی اونو به سرزمین دیگری برد. دختر برای یافتن راه برگشت به خانه با یه مترسک آدم آهنی و شیر همراه شد تا به سرزمین جادوگر از در سرزمین زمررد بره. می گفتن که تنها اون می تونه اونو به خونش برگردونه. در ورودی شهر از اونا خواستن که عینکهای خاصی بزنن تا انعکاس زمردا چششونو آسیب نزنه. سره تونو درد نیارم. آخر داستان همه فهمیدن که جادوگر شهر از تنها پیر مردی ست که با حقه های ساده ای به مردم قبولونده که اون جادوگره و شهر هم اصلا از زمررد ساخته نشده بلکه به آدما عینکهایی به رنگ سبز می دن. وقتی آدما عینکها رو می زنن فکر می کنن که همه شهر سبزه و از زمررد ساخته.
عینک شما دنیا رو چه رنگی نشون می ده؟
#خرم بالایی
- ۹۵/۱۰/۲۷