یاد بگیریم که یاد بگیریم

اگر بخواهیم آموخته شویم باید درباره خودمان و دیگران بنویسیم. برای نوشتن باید خوب ببینیم و بشنویم. نوشتن ما را به فکر کردن وامیدارد!

یاد بگیریم که یاد بگیریم

اگر بخواهیم آموخته شویم باید درباره خودمان و دیگران بنویسیم. برای نوشتن باید خوب ببینیم و بشنویم. نوشتن ما را به فکر کردن وامیدارد!

  • ۰
  • ۰

همه که رفتن، جلوتر آمد و سلام کرد. زنی بود جوان، نسبتا زیبا، با قدی متوسط و رنج کشیده. صورت لاغر و چادر رنگ رفته داشت. اونقدر شسته شده بود که به راحتی می شد پیرهنش رو دید. 

وقتی وارد کلاس شد از گوشه چشمم دیدم که یواشکی رفت پشت همه مخفی شد. حالا همه رفته بودن.

" سلام من مامان محمدم. همونی که دستاش....... " صداش لرزید. برا همین تصمیم گرفتم حرفش رو من ادامه بدم: 

"آهان!  راستی دستش چرا اینجوری شده!!؟ بیماری پوستی که نیست،  هست؟"

یک هفته پیش مشق ها رو که میدیدم چند تایی بودن

انجام نداده بودن. یکیشون همین محمد بود. با خط کش که خواستم رو کف دستش بزنم متوجه لک های سفید روی انگشتاش شدم _محل اتصال بندهای انگشت، دقیق تر اگه گفته باشم. 

وقتی ازش درباره لک های سفید دستاش پرسیدم زد زیر گریه. نمی خواستم کشش بدم مرخصش کردم. از تنبیه هم صرف نظر کردم. زنگ تفریح هم صداش کردم تا خصوصی بپرسم که دوباره بغض راه گلوش بست. ده سال بیشتر نداشت. دلم سوخت. دیگه پاپی موضوع نشدم.

" راستش آقا،  وقتی بهم گفت که چی شده، دعواش کردم. گفتم معلمت برادر بزرگترت حساب میشه. باید بهش میگفتی.  ولی خوب بچه اس دیگه!"

داستان رو بهم گفت در حالیکه چشمهاش پر اشک بود. از من مسن تر بود و پخته تر. من نوزده سالم بود و سرباز معلم بودم. فقط خشکم زده بود و گوش میکردم.

" پارسال بهش قول دادیم اگه ممتاز بشه براش دوچرخه بخریم. ممتاز شد. به هر دری زدیم نتونستیم براش بخریم. حتی دس دوم!  از بخت بد، همه همسایه ها برا بچه هاشون دوچرخه خریدن. پسرم میرفت بیرون کنار دیوار میشست زل میزد به بچه ها و دوچرخه هاشون! یواش یواش شروع کرد به جوییدن بند های انگشتاش.  تا ما متوجه بشیم، این لکای سفید رو دستاش سبز شده بود." 

نمی دونم چی گفتم و چه جوری رفت! ولی میدونم همون وقت هم محمد هنوز دوچرخه نداشت. 

کاشکی یه کم بزرگتر و پخته تر بودم. کاشکی یه دوچرخه برای محمد دست و پا میکردم. 

گذشته دیگه! الان این داستان رو مینویسم برای دل خودم که هنوز غم داره. مینویسم تا شاید اگه کس دیگه ای محمد رو دید کمکش کنه یه دوچرخه داشته باشه! حسرت دوچرخه بچه‌های محل رو نداشته باشه!

# خرم بالایی

  • ۹۵/۱۰/۰۴
  • خرم بالایی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی