خیلی وقت بود که داشت کاسبی میکرد و دیگه بچه هاش بزرگ شده بودن و مال و منالی هم جمع شده بود. یه چند وقت پیش یه سکته ای هم زده بود. همین به فکر انداخته بودش؛ مسجد ای شده بود! حالا هم چند باری بود که حاج آقا درباره مال حلال و حلال کردن اموال حرف میزد. بالاخره تصمیمش گرفت.
رفت قم دفتر دو تا از مراجع براش حساب کتاب کردن. مبلغ یه خورده سنگین بود. برگشت تهران رفت یه دفتر دیگه. تقریبا همون دراومد. سراغ چهارمی که رفت خوشحال اومد بیرون. رفیقی ازش پرسید چی شد. گفت "هیچی بابا! حاجی حساب کتاب حالیش بود. یه چک پنجاهی گذاشتم کف دستش، اموال مو با نصف اون چیزی که بقیه میگفتن حلال کرد."
##خرم بالایی
- ۹۵/۱۰/۰۴